گفتم...
دیشب همه خونمون دعوت بودن
شام باقالی پلو با گوشت پختم
با سبزی خوردن . سالاد کاهو و ژله و کفیر
خیلی خوشمزه شده بود...
بعداز شام،چای ریختم
بعد گفتم:راستی میخواستم یه چیزی نشونتون بدم
تصویر سونو گرافیم رو گذاشتم تو تلویزیون
همه با تعجب نگاه میکردن
خواهرام گفتن:یعنی... یعنی... اره... واقعا... جدی ما خاله شدیم؟؟؟!!!!
گفتم اره خاله شدید
همه خوشحال شدن
بابا و داداشم که چشماشون داشت از حدقه درمیومد...سرخ شدن...
دست زدن و ذوق کردن
همه تبریک گفتن
مادرشوهرم فقط گفت مبارک باشه اهی به سلامتی کنار بری
اصلا نه لبخندی نه شادی ای ....
پدر شوهرم هم همین طور
مثلا تنها نوه و اولین نوه شونه
خورد تو ذقم
بعد کیکی که من و شوهرم پختیم رو آوردم(البته خواهرام تزیین کردن)
نشستیم به کیک خوردن مادرشوهرم یاد خاطرات بدش افتاده
آخه شوهرم تک فرزنده ... تازه بعد از 12 سال
قبلش 2 تا و بعدش یکی سقط داشته
بجای اینکه خاطرات خوب تعریف کنه از مردن اونا میگفت
ای خدااااا
میخواستم .....بووووووووووووق
کلا منهای این قسمت،دیشب کلی خوش گذشت
نی نی گومبول من امروز رفت تو هفته 9
سه سانت و نیمه
قربونش برم
خداکنه صحیح و سالم باشه و بمونه
به امید روزی که بغلش کنم عشق مامان و بابا رو
خوانندگان گرامی لطفا برامون دعا کنید